( 1407)آن یکی را یار پیش خود نشاند |
|
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند |
( 1408)بیتها در نامه و مدح و ثنا |
|
زاری و مسکینی و بس لابهها |
( 1409)گفت معشوق این اگر بهر من است |
|
گاه وصل این عمر ضایع کردن است |
( 1410)من به پیشت حاضر و تو نامه خوان |
|
نیست این باری نشان عاشقان |
( 1411)گفت اینجا حاضری اما ولیک |
|
من نمییایم نصیب خویش نیک |
( 1412)آنچه میدیدم ز تو پارینه سال |
|
نیست این دم گرچه میبینم وصال |
( 1413)من ازین چشمه زلالی خوردهام |
|
دیده و دل ز آب تازه کردهام |
( 1414)چشمه میبینم ولیکن آب نی |
|
راه آبم را مگر زد رهزنی |
( 1415)گفت پس من نیستم معشوق تو |
|
من به بلغار و مرادت در قتو |
( 1416)عاشقی تو بر من و بر حالتی |
|
حالت اندر دست نبود ای فتی |
( 1417)پس نیم کلّیّ مطلوب تو من |
|
جزء مقصودم تو را اندرز من |
( 1418)خانهْ معشوقهام معشوق نی |
|
عشق بر نقد است بر صندوق نی |
حکایتی که با این عنوان آغاز می شود، مشابه است با لطیفه یی که با اندک اختلاف در محاضرات الادباء راغب و الاغانىِ ابو الفرج اصفهانی آمده است .[1] تمثیلى است براى نشان دادن عشقى که منشأ آن حالتى است زود گذر و عشقى که تعلق به حقیقتى دارد نامتغیر. آن که بر حالت عشق ورزد، با دگرگونى آن، در عشق بازى سرد شود و آن که معشوق را نگرد، دگرگونى حالت وى در او اثرى نکند و در بیتهاى بعد این معنى را روشنتر بیان فرماید.
طَلَبُ الدَّلیل: این گفتهى بو سعید است آن گاه که کتابها را در خاک دفن مىکرد: نِعمَ الدَّلِیل أنتَ وَ الاشتغالُ بِالدَّلیلِ بَعد الوُصولِ محالٌ.[2]
اما و لیک: جمع بین دو ادات که یک گونه معنى مىدهد، در تعبیر مولانا مکرر آمده است.
گفت باشد کین بود امّا و لیک وهم و اندیشه مرا پُر کرد نیک
895/ د / 3 نظیر:
عجز نبود از قدر ور گر بود جاهلى از عاجزى بدتر بود
3033 / د / 5
بُلغار: بلغاریان قومى از نژاد ترکاند که دو دولت تشکیل دادند یکى در کنار رود دانوب و دیگر در کنار ولگا.[3] بلغار که مولانا از آن نام مىبرد ظاهراً قومى هستند میان سواحل خزر تا کرانه های دانوب مستقر بوده اند.
قتو: نیکلسون نویسد شاید «اِدِقوت» است که شهرى است در ترکستان چین.
حالت یا حال: شوق و هیجان است براى دیدن محبوب، که از شدت محبت ناشى است. نیز واردى است در دل از قبض و بسط که زود گذر است. اینکه مولانا مىگوید «عاشقى» تو بر من و بر حالتى»، حالتى است در معشوق که مىتوان آن را اعم از کیفیّات درونى و برونى گرفت.
فتى (فَتَى): جوان.
جزوه مقصودم: یعنی «من» همه مقصود تو نیستم.
عاشقی که در این حکایت نامهْ عاشقانه در حضور معشوق می خواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهر می رود، ودلیل آن هم این است که این عارفان راه حق را پیموده اند اما درکارشان لنگی وجود دارد.
مولانا برای توضیح بیشتر، می گوید: معشوقی، عاشق خود را به حضور پذیرفت و کنار خود نشاند. عاشقِ خام بهجای آنکه از وصال معشوق، نصیب و بهرهای برد، شروع به خواندن نامههای عاشقانهای کرد که در زمان فراق با سوزِ دل نوشته بود. معشوق بانگاه تحقیرآمیز به او گفت: این نامهها را برای که نوشتهای؟ اگر برای من است که فعلاً در کنار من نشستهای و به وصال رسیدهای و خواندن این نامهها ضایع کردن عمر است. عاشق جواب داد: بله، اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس میکردم، اینک چنین احساسی ندارم؟ معشوق گفت: سبب این است که تو اصلاً عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیّر خودت هستی. عاشقی که نامهْ عاشقانه را در حضور معشوق میخواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهری میرود. دلیل آن هم این است که این عارفان، راه حق را پیمودهاند اما در کارشان بهگونهای میلنگند. یعنی میان من و تو فاصله بسیار زیاد است. بنابراین من به تنهایی تمامی مقصود نیستم. اکنون که آن حالت خاص نیست من مانند خانهْ خالی معشوق، یا مانند صندوقی هستم که نقدینهای در آن نیست.
[1] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 99- 100
[2] - (اسرار التوحید، بخش اول، ص 43)
[3] - (دائرة المعارف فارسى)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |